دلم را دربی بود آهنین
وقفلی فولادین
که زنگ سالهایش را
هیچ کلیدی یارا نبـــــــود
اما کلامت
و نگاه معصومت
گسست از هم آهن وفولاد را
و کلیدی که دستت دادم
نه در میشناسد ونه دروازه
و شاه کلیدی گشت
که همه قفل ها را گشود
نه ! نه! و صد افسوس که نه!!
چرا که خود خانه گشتی
و کلیدی نمی خواهی